داستان ها

داستان ترسناک در تاریکی

فایل صوتی داستان “در تاریکی” به حجم ۱۷ مگابایت

 

در تاریکی

فصل اول: یک اعتراف شوکه کننده

شاید یک دیوانه بود. شاید حس ششم داشت. شاید هم تسخیر شده بود. او اولین بخش از داستان را به من گفت و بخش آخر آن را با چشمان خود دیدم.
در زمان مدرسه من و دوستم هلدین از یکی از پسرها بنام ویسکو نفرت داشتیم. همیشه وقتی کار اشتباهی می کردیم، اون ماجرا رو به معلم می گفت. یکی از روزها چند تا گیلاس از یکی از درختان دزدیدیم.
معلم از ویسکو پرسید: می دونی کی این کارو کرده؟
و ویسکو گفت: کار وینستون و هلدین بود خانم.
کمی بعد از اون پرسیدیدم که با چشمان خودش دیده که ما این کارو کرده؟
و اون در جواب گفت: نه ندیدم ولی مطئنم که کار شما بوده.
ما بزرگ شدیم. ویسکو تبدیل شد به یه خامخوار و هرگز لب به الکل نزد. یه موضوع دیگه…ویسکو شد سر جورج ویسکو.
وقتی از دانشگاه آکسفورد فارغ التحصیل شدیدم من به هندوستان رفتم. بعد از یه سال برگشتم و سراغ هلدین رو گرفتم.
اون همیشه آدم شاد، مهربان و صادق بود. می خواستم لبخند ها و چشمان آبی اونو یک بار دیگه ببینم و صداهای سرخوش اونو بشنوم. به همین خاطر به دیدارش در لندن رفتم.
ولی این دفعه خبری از خنده نبود. حالت افسرده ای داشت. رنگ پریده بود…به نظر ضعیف و بیمار می آمد. داشت وسایل خانه را جمع می کرد. بسته های بزرگی پر از اسباب و اثاثیه و کتاب در اطراف اتاق پراکنده شده بود.
او گفت آماده نقل مکان شده و قصد اسباب کشی دارد.
او گفت: از این خونه خوشم نمیاد. یه چیز عجیبی تو این خونه هست.
گفتم: بیا شام بریم بیرون.
هلدین در جواب گفت: سرم شلوغه. بعد با حالتی سراسیمه به اطراف خانه نگاه انداخت و ادامه داد: ببین، من واقعاً از دیدنت خوشحال شدم. چرا خودت نمی ری از رستوران غذا بگیری برگردی اینجا؟
وقتی برگشتم کنار آتش نشستیم و غذا رو خوردیم. سعی کردم چند تا جوک بامزه تعریف کنم و اونم سعی کرد بخنده. ولی گاه و بیگاه به سایه هایی که در گوشه خانه بودند نگاه می کرد…
شام که تمام شد با حالتی عصبی از من پرسید: موضوع چیه؟
من گفتم: تو بگو چی شده؟
ساکت شد و دوباره به سایه ها خیره شد.
گفتم: خیلی نگران و عصبی هستی! چی شده؟ موضوع نوشیدنیه؟ …یا قمار…یا پای یه زن در میونه؟ هر چی هست به من بگو…اگه خواستی می تونیم بریم دکتر! تو مریضی دوست من…
در جواب گفت: اگه من به جای تو بودم اینطور قضاوت نمی کردم.
گفتم: من دوست تو ام. و حس می کنم مشکلی پیش اومده. یالا بگو ببینم چی شده.
ولی اون چیزی به من نگفت. ازم خواست شب با اوبمانم. ولی من در هتل یک اتاق گرفته بودم و ترکش کردم.
وقتی صبح روز بعد برگشتم رفته بود. چند تا از جعبه ها باقی مانده بودند. چطور بی خبر رفته بود و حتی آدرس هم به من نداده بود.
حدود یک سال بعد از آن ماجرا او را دوباره دیدم. یک روز صبح زود قبل از صبحانه به دیدنم آمد. حالش خیلی خراب بود. خیلی بدتر از دفعه قبل.
صورتش لاغر و رنگ پریده بود مثل یک روح و دستانش می لرزیدند. دعوت کردم تا با هم صبحانه بخوریم. ولی هیچ سؤالی نپرسیدم چون می دانستم که قصد دارد در مورد مسئله ای با من صحبت کند.
من قهوه درست کردم، کمی صحبت کردم و منتظر شدم…
صحبت های خود را اینطور شروع کرد: می خوام خودمو بکشم…اینها اولین کلماتی بودند که از دهان او خارج شدند…بعد اینطور ادامه داد: ولی نگران نباش…این کارو اینجا و الان نمی کنم…ولی وقتی لازم باشه، این کارو خواهم کرد…دیگه نمی تونم اینطور زندگی کنم…می خوام یکی از دلیل کارم خبر داشته باشه…می تونم بهت بگم؟ با حالتی متعجب گفتم: آره، البته…
او گفت: حق نداری تا زمانی که زنده ام به کسی در اینباره چیزی بگی.
قول دادم چیزی در اینباره به زبان نیارم.
با سکوتی تلخ به آتش خیره شد و گفت: سخته گفتنش. جورج ویسکو رو که یادته؟
گفتم: آره، ولی خیلی وقته ندیدمش. انگار یکی گفت رفته به یه جزیره تا به آدمخورهای اونجا گیاه خواری یاد بده!!!
به هر حال از اینجا رقته.
هلدین اصلاً تخندید. بعد از مکثی کوتاه گفت: آره رفته. ولی نه به یه جزیره…اون مرده!
مرده؟! چطوری؟!
بعد ادامه داد: یادته وقتی بچه ها کار بدی می کردند به معلم می گفت؟ خوب این دفعه راجع به من حرفای ناجوری به یه دختر زد. من عاشق اون دختر بودم ولی اون منو ترک کرد. و بعد از مدتی بطور ناگهانی مرد.
اوضاع خیلی بدی بود. وقتی رفتم برای خاکسپاریش ویسکو رو اونجا دیدم. به خونه برگشتم و تو افکارم غرق بودم که سروکله اش پیدا شد.
گفتم: امیدوارم بهش گفته باشی که بره و تنهات بذاره.
هلدین گفت: نه. به حرفهاش گوش دادم. اومده بود که بگه خوب شد که مرده و ما با هم ازدواج نکردیم. ازش پرسیدم چرا و اون گفت چون تو خانواده ما جنون هست.
از هلدین پرسیدم: واقعاً جنون داری؟
هلدین گفت: نمی دونم. ولی اون گفت می دونه و اینو به دوست دخترم گفته. بهش گفتم در مورد وجود جنون در خانواده خبر ندارم و اون با حالتی زننده گفت: دیدی؟! پس خوب شد که ازدواج نکردی!
هلدین گفت که گلوی اونو محکم گرفته. نمی دونم قصد کشتنش رو داشتم یا نه. ولی این اتفاق افتاد.
شوکه شده بودم. چیزی نگفتم. چه می شد گفت وقتی از دوستت بشنوی که کسی را کشته. هلدین اینطور ادامه داد: وقتی به خودم اومدم متوجه شدم مرده. نشستم و با خودم فکر کردم هیچ خونی ریخته نشده و اسلحه ای هم نیست. همه می دونند که ویسکو داره می ره به یه جزیره. و خودش گفته بود که با همه خداحافظی کرده. پس مشکلی نیست. باید از شر جسد خلاص بشم. همین…
بعد لبخندی زد و به من گفت: دیگه ادامه نمی دم…شاید از دهنت دربره…شاید تو خواب حرف بزنی…یا تب کنی و کنترلت از دستت بره…اگه ندونی جسد کجاست خیالم راحت تره…حالا متوجه شدی؟
خیلی به حالش ناراحت شدم. ولی نمی توانستم باور کنم که یک قاتل است.
گفتم آره می دونم. ببین…بیا با هم یه سفر بریم. بیا از اینجا بریم و ویسکو رو فراموش کنیم. به نظرم خوشحال شد.
دوستم به من گفت: تو منو درک می کنی و ازم متنفر نیستی. چرا قبلاً بهت نگفتم. الان دیگه خیلی دیره.
گفتم: خیلی دیر؟! نه اینطور نیست. بیا چمدون ها رو امشب ببندیم. از اینجا می ریم و هیچکس نمی تونه پیدامون کنه.
هلدین گفت: اگه بهت بگم چه اتفاقی افتاده، نظرت عوض می شه.
گفتم: ولی من که می دون چه اتفاقی برات افتاده.
گفت: نه نمی دونی. بهت گفتم چه اتفاقی برای اون افتاده. ولی نگفتم چه اتفاقی برای من افتاده. این دو قضیه کاملاً با هم فرق دارند. بهت گفتم آخرین کلماتش چی بودند؟ درست قبل از اینکه گردنش رو بین دستام بگیرم.؟
اون گفت: یادت باشه هلدین، هیچوقت از شر جسد من خلاص نمی شی. خوب از شر جسد خلاص شدم و آخرین کلماتش رو فراموش کردم. ولی بعد از یک سال اینجا نشسته بودم که ناگهان اونها رو دوباره به یاد آوردم. به خودم گفتم: از شر جسدت خیلی راحت خلاص شدم ویسکو…بعد نگاهم به فرشی که جلوی شومینه بود افتادد و بعد…
هالدین با صدای بلند فریاد زد…و گفت: نمی تونم بهت بگم…نمی تونم…

فصل دوم
یک مرد تسخیر شده
در آن لحظه صدای طوفان را از بیرون از پنجره شنیدیم. به سمت پنجره رفتم و ابرهای سیاهی را که پهنه اسمان را اشغال کرده بودند دیدم.
هالدین از من پرسید: کجای داستان بودم؟ آره…داشتم می گفتم… به فرش نگاه می کردم که اونو دیدم. ویسکو اونجا بود. توضیحش غیر ممکنه. درها بسته بوددند پنجره ها بسته بودند…قبلش اونجا نبود. ولی در اون لحظه اونجا بود…همین…
گفتم: توهم زدی…
هلدین به من گفت که خودش هم چنین فکری داشته…ولی وقتی به او دست زده متوجه شده واقعی است…سنگین و سخت درست مثل سنگ…دستانش به سمت جلو کشیده شده بودند مثل دستان یک مجسمه…
دوباره به او گفتم که دچار توهم شده است.
او ادامه داد: اولش فکر کردم یه نفر اونو آورده اینجا تا منو بترسونه…پس به جایی که پنهانش کرده بودم رفتم و دیدم که همونجاست…
به او گفتم: دوست عزیز…این موضوع خیلی خنده داره
او گفت: شاید به نظر تو خنده دار باشه…ولی وقتی شب ها بیدار می شم و بهش فکر می کنم، اصلاً خنده دار نیست. من نمی خوام تو تاریکی بمیرم وینستون…به همین خاطره که می خوام خودمو بکشم تا تو تاریکی نمیرم…
گفتم: همه چیز تموم شده…
و او گفت: دوباره برگشته…یه روز که تو قطار خوابیده بودم، وقتی بیدار شدم دیدم روی صندلی روبرویی نشسته. مثل قبل بود…سخت و سر مثل یه مجسمه…اونو از پنجره به بیرون و توی تونل پرت کردم…اگه یه بار دیگه ببینمش، خودمو می کشم…تو فکر می کنی من دیوونه شدم…ولی اینطور نیست…تو نمی تونی کمکم کنی…هیچکس نمی تونه کمکم کنه…اون می دونست اینطور می شه به همین دلیل گفت که هرگز از شر جسدش خلاص نمی شم…و من نمی تونم…اون همیشه از یه سری چیزها خبر داشت…وینستون بهت قول می دم که دیوانه نیستم…
به او گفتم: من فکر نمی کنم که دیوونه شدی…فکر می کنم ذهنت در عذابه…ولی من کنارت می مونم…اگه با من حرف بزنی…دیگه این چیزها رو تجسم نمی کنی…
با هم رفتیم مسافرت…و من خیلی امیدوار بودم…هلدین همیشه یک انسان منطقی بود…و من نمی توانستم باور کنم که دچار جنون شده باشد…می خواستم کمک کنم تا حالش بهتر شود…بعد از گذشت یک یا دو ماه جنون او تقریباً از بین رفت…و دوباره با ه می گفتیم و می خندیدیم…خیلی خوشحال بودم که دوست قدیمی من دوباره وضعیت عادی پیدا کرده… او ویسکو را فراموش کرده بود…حداقل اینطور فکر می کردم… به شهر بروژ رسیدیم…نمایشگاهی بزرگی در آنجا برگزار شده بود…و همه هتل ها پر بودند… تنها چیزی که پیدا کردیم یک اتاق با یک تخت یک نفره بود…اسم هتل گوانت وینین بود…
من مجبور شدم روی کاناپه بخوابم…شام خوردیم و برای گردش رفتیم بیرون…وقتی برگشتیم دیروقت بود…کمی حرف زدیم…و بعد هلدین رفت آماده خواب بشه…من سعی کردم روی کاناپه بخوابم…ولی خیلی راحت نبود… داشت خوابم می برد…که هلدین شروع کرد به صحبت درباره وصیتنامه ای که تنظیم کرده بود…
او گفت: من هر چی دارم برای تو گذاشتم…می دونم می تونم بهت اعتماد کنم که به همه چیز رسیدگی کنی…
با لحنی خواب آلود گفتم: ممنونم. بذار صبح در موردش صحبت کنیم…
ولی او ادامه داد و از من تعریف و تمجید کرد…از او خواستم بخوابد ولی او گفت که تشنه است.
گفتم: باشه…یه شمع روشن کن و برو آب بردار…ولی خواهش می کنم بذار بخوابم…
او گفت: نه تو روشنش کن…من نمی خوام تو تاریکی از رختخواب خارج بشم..شاید پام بره روی چیزی که قبلاً اونجا نبوده…
شمع را روشن کردم…او هم بلند شد و نشست و به من نگاه کرد…رنگ به چهره نداشت…موهایش پریشان و چشمانش برق می زدند
گفت: حالا بهتر شد…اینجا رو نگاه کن…روی ملافه دو تا نامه است…جی وی…جورج ویسکو..
من گفتم: نه اینها حروف اول اسم هتل هستند گوانت وینیه…زود باش…پاشو برو آب بخور…
ولی او با خواهش از من خواست همراه او بروم…
گفتم: خودم می رم میارم. شمع به دست می خواستم برم طبقه پایین که از تخت بیرون پرید و مثل کودکی که ترسیده گفت: نه…نمی خوام توی تاریکی تنها بمونم…سعی کردم سر به سرش بذارم…ولی خیلی مأیوس شده بودم…با خود فکر کردم تمام وقتی که برای بهبود او صرف کردم، بیهوده بوده…و اصلاً بهبودی حاصل نشده…تا جایی که می شد بی سروصدا رفتیم طبقه پایین…و کمی آب از اتاق غذاخوری برداشتیم…هلدین شمع را از من گرفت و خیلی آرام برگشت به اتاق…با دقت به اطراف نگاه می کرد…من می دانستم که دنبال چیست…و عصبانی و نگران شدم…وقتی وارد اتاق شدم انتظار داشتم چیزی روی فرش ببینم ولی چیزی نبود…شمع را خاموش کردم پتو را دور خودم پیچیدم و سعی کردم بخوابم…
هلدن گفت: تمام پتوها رو تو برداشتی…
من گفتم: نه اینطور نیست. فقط همون قبلی رو برداشتم…
او گفت: من نمی تونم مال خودمو پیدا کنم…خیلی سردمه…شمع رو روشن کن..زود باش روشنش کن…
ولی من کبریت پیدا نکردم…
بعد هلدین فریاد زد: زود باش شمع رو روشن کن…اگه روشنش نکنی…میاد سراغم…اون تو تاریکی میاد سراغم…من نباید تو تاریکی بمیرم…خواهش می کنم وینستون…شمع رو روشن کن…
با عصبانیت گفتم: دارم روشن می کنم…ولی در تاریکی دنبال کبریت می گشتم…کورمال کورمال دست خودم رو روی قفسه ها و صندلی ها می کشیدم…فراموش کرده بودم که کبریت را کجا گذاشتم…
گفتم: قرار نیست بمیری…نگران نباش…الان کبریت رو پیدا می کنم…
ولی اون مدام تکرار می کرد: سرده…سرده…سرده…
سه بار این کلمه را تکرار کرد و بعد با صدای بلند فریاد زد…درست مثل یک کودک یا مثل خرگوشی که سگی به او حمله کرده باشد.
فریاد زدم: چی شده؟ سکوت همه جا را فرا گرفت…و بعد با لحنی آرام گفت: ویسکو…لحن صدایی عجیب داشت…
گفتم: البته که نیست…و همینطور که حرف می زدم دستم به کبریت خورد…
با صدای بلند فریاد زد: اون اینجاست…همینجاست کنار من توی رختخواب…
شمع را روشن کردم و با سرعت به سمت تخت رفتم…او در لبه تخت دراز کشیده بود…در کنار او یک مرد مرده قرار داشت…سرد و بیجان…هلدین در تاریکی مرده بود…
توضیح ساده ای برای این اتفاق وجود داشت…هلدین و من وارد اتاق دیگری شده بودیم…اتاق مردی که مرده بود…اسم او فیلیکس لوگان بود…و بر اثر سکته قلبی درگذشته بود…به انگلیس که رسیدم، اطلاعات بیشتری به دست آوردم…پلیس جسد فردی را در تونل قطار پیدا کرده بود که شیشه سمی به دست داشت…اسم او سیمونز بود…و در همان کوپه ای که هلدین بود، آن شیشه سم را سرکشیده بود…چون افسرده بود…هلدین جسد بیجان او را از پنجره به بیرون پرت کرده بود…هلدین تمام دارایی خود را برای من به ارث گذاشته بود…از پلیس خواستم تا در زمان باز کردن جعبه هایی که برای من باقی گذاشته بود، همراه من باشد…داخل جعبه ها بقایای دو جسد قرار داشتند…هویت یکی از افراد بعدها مشخص شد…جسد یک فروشنده بود که بر اثر صرع مرده بود…جسد دوم بقایای پیکرویسکو بود…
توضیح این اتفاقات رو بر عهده شما می گذارم…من قادر نیستم توضیح منطقی برای آنها پیدا کنم…

فایل صوتی داستان “در تاریکی” به حجم ۱۷ مگابایت

نمایش بیشتر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا